دیشب رفتم پیاده روی. تنها. البته تنها که نه. همراهِ خودم. به همسر جان گفتم میای بریم پیاده روی؟ گفت نه. گفتم نمیای؟ گفت نه. گفتم برای بار سوم میپرسم، نمیای؟ گفت نه. گفتم اوکی تنبل خان پس من رفتم. گفت مراقب خودت باش. گفتم هستم. لباس معمولی پوشیدم اما وقتی چند دقیقه ای راه رفتم کمی سردم شد و گفتم کاش گرمتر پوشیده بودم. اما من همیشه از سرما کیف میکنم، و از گرما بیزارم. سر شب بود و هنوز خیابون ها شلوغ. از همهمه عابرین و صدای ماشینها و نور چراغ های خیابون حس خوبی میگرفتم. حس زندگی. کمی غذای خشک برای گربه ها برده بودم. هرجا گربه ای میدیدم مشتی براش میریختم، چند ثانیه ای می ایستادم و غذا خوردنش رو تماشا میکردم و بعد به راهم ادامه میدادم. چقدر دوست داشتنی هستن این موجودات خوب خدا. رسیدم به یه فروشگاه لباس. به نیّت خرید یه هدیه کوچولو برای دخترم وارد فروشگاه شدم. همه لباسها رو بررسی کردم و جلوی رگال تکپوش های پاییزی که تخفیف خورده بود، ایستادم. رنگهای گرم و شادی داشت و من در انتخاب رنگ مردّد بودم. با یه خانمی مشورت کردم که اینو برای دخترم میخوام، به نظر شما صورتیش رو بردارم یا لیمویی یا آبی فیروزه ای؟ پرسید: دخترتون پوستش تیره ست یا روشن؟ گفتم کاملاً شبیه خودمه، همینقدر زشت! و هردو خندیدیم. گفت پس لیمویی بهش میاد. برداشتم بردم صندوق حساب کردم. میخواست بذاره توی نایلکس که خودم یه کیف پارچه ای از کیفم در آوردم و گفتم لطفا بذارید توی این، کمتر پلاستیک مصرف کنیم بهتره.دختره هم با لبخند گفت درود بر شما. اومدم بیرون و به راهم ادامه دادم. تکپوش رو تن دخترم تصور کردم و غرق لذت شدم. آقایی با گوشی صحبت میکرد، اوایل آروم حرف میزد، میگفت جواد هشت تا کارتن بفرست، دقت کن آبرو داری کنی، جلوی مهمونام رودربایستی دارم. جواد تو رو خدا شرمنده ام نکنی جلوی مهمونا. صداش کم کم اوج میگرفت. مزاحم گوش بقیه بود. خواستم گوشی رو بگیرم بگم آقا جواد سر جدّت هشت تا کارتن بفرست و ضمناً آبرو داری کن که این رفیقت گوش مردمو کر کرد! ادامه راهم رسیدم به یه فروشگاه پلاسکو. یه برگه چسبونده بود پشت ویترین که: قالب کتلت و کوکو و کباب رسید. با خودم فکر کردم خدا گوشتش رو برسونه، وگرنه خودم بلدم با همین دستهای نازنینم قالب بزنم. والا بخدا. به راهم ادامه دادم و رسیدم به یه قصّابی. مغز رون خوبی توی ویترین گذاشته بود. رفتم داخل و پرسیدم مغز رون کیلو چند؟ گفت نهصد و بیست تومن. با خودم فکر کردم سال 66 یه خونه دو خوابه ویلایی خریدیم یک میلیون و دویست. یادم به کتاب فوائد گیاهخواری صادق هدایت افتاد. دو سه بار خوندمش بازم باید بخونم با این قیمت گوشت. رسیدم جلوی باغ ها و انار فروشی ها. انار، آب انار، رب انار، ملت ایستاده بودن یا میخریدن یا نگاه میکردن. منظره قشنگی بود دیدن اونهمه رنگ قرمز و اونهمه طراوت و تازگی. یادم اومد به این شعر: صد دانه یاقوت، دسته به دسته، با نظم و ترتیب، یکجا نشسته. و بعد یادم به جوکی افتاد که در همین رابطه ساخته بودن: یه جوری میگن دونه های انار با نظم و ترتیب یکجا نشسته که انگار دونه های ذرّت شلوارک پوشیدن تو کوچه گل کوچیک بازی میکنن! هوا کاملاً تاریک بود اما هنوز چند تا کارگر کنار پیاده رو نشسته بودن منتظر کار. دلم فشرده شد. به خانواده هاشون فکر کردم. و فکر کردم فردا یه مقدار کیک فنجونی بگیرم بسته بسته کنم شیر کاکائو هم بگیرم بیارم قسمت کنم بینشون برای صبحانه. به نیّت شفای بانوی نازنینی که چند ماهه به بیماری سختی مبتلا شده. من خیلی دوستش دارم. اگرچه فامیل نیست اما از فامیل نزدیکتره به من. دو تا بچه دوست داشتنی داره، یه دختر نازنین و یه پسر مهربون که کم کم برای خودش مردی شده. من همیشه دعا میکنم: خدایا بخاطر بچه هاش به تن این مادر جوان لباس عافیت بپوشون.الهی آمین.
وقتی رسیدم خونه همسر جان چای درست کرده بود. گفت بموقع رسیدی، دیگه وقت چای خوردنه. به شوخی گفتم من با تنبل ها چایی نمیخورم، گفت ولی من برای زرنگ ها چایی میریزم. یه تنبل خان و یه زرنگ خانوم با هم چای خوردن و زن با خودش فکر کرد که فردا اینا رو تو وبلاگم مینویسم بمونه به یادگار.
از متفاوت بودن نترس!